نوشتن چه سخت میشود غروب جمعهها. هر چقدر که انبارهی ذهنم از کلمات و عبارات پر باشد، امّا باز کردن راهی به آن و بیرون کشیدن ترکیبی از آنها برایم مقدور نمیشود.
اگر نبود بشارت آنکه روزی خواهید آمد، شاید خسته میشدم. شاید ناامید میشدم. امّا آقای من! به موهای سرم که یک به یک سفید میشوند رحم کنید. پیران ما به دیدار شما نائل نیامده، یک به یک میروند. مباد که من هم قسمتی از این داستان دنبالهدار باشم. که روی شما ندیده، رخ به خاک بسایم.
خدا انتظار فرج شما را از ما نگیرد! خدا نکند که روزی از آمدن شما مایوس شویم. که امیر مؤمنان فرمود دوست داشتنیترین کارها در پیشگاه خداوند، انتظار فرج است تا وقتی که مؤمن این حالت خود را حفظ کند!
امروز هم منتظر ماندیم تا بیایید ای خورشید مغربی! امّا نیامدید. عطر تمام گلهای نرگس؛
عجّل علی ظهورک...
غروبها... غروب ها... غروبهای جمعهها... غروبهای خستگی غروبهای غصّهها...
یه جمعهی دیگه هم گذشت. امّا شکر... من هنوز همون منتظرم...
امین پورسرداری ::: یکشنبه 86/3/27::: ساعت 5:43 صبح